یک کتاب،هزار حکم
یه دوستی دارم یه بار یه دونه کتاب روانشناسی خوند از اونروز به بعد هر کاری میکردم هر حرفی میزدم سریع میگفت فلان بیماری روانی داری جرعت نمیکردم دیگه باهاش درد و دل کنم سریع یه بیماری بهم نسبت میداد یا میگفت حتما بچگیت اینجوری بوده و از این حرفا
اگه هم بهش میگفتم نه اینجوریام نیست میگفت یکی از مشکلات ادمایی که بیماری روانی دارن اینه که قبولش نمیکنن تو اگه قبولش میکردی درمان میشدی
خیلی از دستش حرص میخوردم حتی یه بار برگشت بهم گفت افسردگی داری چرا چون ادم درون گراییم و مثل خودش مدام حرف نمیزنم خلاصه با همین یه کتاب کلی بیماری بهم نسبت داد. بالاخره از اون دوران سمی گذشتیم و دیگه چیزی نمیگفت.
تا اینکه چن وقت پیش بهم میگفت یکی از هم اتاقیاش که رشتش روانشناسیه یه گوشه میشینه با کسی حرف نمیزنه تا ما میایم با هم حرف بزنیم میگه که تو مشکل روانی داری و ریشه در کودکیت داره ....